سلام دوستان من تمایل زیادی به چالش احساسات وخلق داستان هایی خیالی اما ممکن را دارم دوست دارم احساس شمارو راجع به این داستان بدانم
در شهری پسر و دختری در خانواده هایی مختلف زندگی میکنند پسرک بزرگ شده و روزی دختر رو ملاقات میکند ان دواز هم خوششان اومده و باهم ازدواج میکنند صاحب فرزندی میشوند همه چیز خوب پیش میرود آن ها دارای کانون گرم و خانواده خوبی هستند مرد به شدت کار میکند و خانواده رو در تامین رفاه قرار میدهد اون مرد بسیار عاشق همسرش هست.
روزی مرد به بیرون از خانه میرود و از شانس بد تصادف کرده و قطع نخاع میشود و تمام عمر مجبور هست روی ویلچر زندگی کند ولی او به اندازه ای پول دارد که بتواند بقیه زندگی رو با خانواده اش بگذروندو کار نکند{از لحاظ مالی کاملا تامین هستند}و زن با این موضوع کنار میاد و با او زندگی میکند.از زمان ازدواجشان تا این لحظه 10سال میگذرد و پسر ان ها الان 6 ساله هست. اما دنیا اتفاق دیگری را هم وارد این زندگی میکند. روزی مرد برای خرید کتاب به بیرون از خانه میرود. در کتاب خانه با مرد جوان و زیبایی اشنا میشود و با هم صحبت میکنندو کم کم مهرشان به دل هم مینشیند وبه بهانه های مختلف همدیگر رو بیشتر ملاقات میکنند تا این که عاشق هم میشوند و مدتی در غیاب همسر زن . با هم در ارتباط اند و رابطه برقرار میکنند
و در تمام این مدت همسر زن بی خبر بود و اطلاعی از خیانت و بی وفایی همسرش نداشت. او علیل و ناتوان بود و به عشقش برای نگه دا ری نیاز داشت و محتاج بود.پسرشان مشغول سرگرمی های خودش و دررویا های بچگی هست.
ان زن و مرد جوان بیشتر یکدیگر رو ملاقات میکنند و هر روز بیشتر عاشق هم میشنود تا اینکه بالاخره زن تصمیم میگرد تا خانواده اش را رها کند یعنی پسر و همسر فلجش!!!! او تصمیم دارد با عشق جدیدش زندگی مشترک جدید و سرشار از شادی رو اغاز کند. مرد فلج چون عاشق همسرش بود و از ناتوانی خود احساس شرم میکرد تصمیم طلاق رو پذیرفت و ان ها از هم جدا شدند.
چندین سال گذشت زوج جوان روز های بسیار شاد و خوشحالی رو با هم گذراندند و لذت بردند وصاحب فرزند شدند. در همان سال ها ان فرد فلج و بخت برگشته با پسرش و پرستارش که از او نگه داری میکرد زندگی میکردو زن جوان بعضی روز ها به ملاقات پسر و شوهر سابقش میرفت و احوالشان رو میپرسید ولی مرد فلج داستان من همیشه غمی انبوه داشت از دست دادن عشقی که حاظر بود واسش بمیرد و وقتی عشقش را با مرد دیگری خوشحال میدید نمیدانست چه کند و مجبور بود که سکوت کند سال ها گذشت و روزی دیگر اون مرد عاشق بدبخت ما که پیر شده بود بیدار نشد و از دنیا رفت .پایان
چه احساسی از این داستان دارید؟ایا زن تصمیم درستی گرفت؟چرا اون مرد عاشق بدون اختیار خودش سرنوشتش تیره و تار شد؟ایا زن با بودن با مرد فلج رنج میبرد وخواستار زندگی بهتر بود؟اینکه همسری داشته باشد که نیرو مند وقوی باشد و به او عشق بورزد؟پس تکلیف ان مرد عاشق و بدبخت ما چه میشود؟اه ه ه ه چه سرنوشت غم انگیزی ... زندگی عاری از هم دردی .. احساس تنهایی . ناتوانی و حس نیاز مندی .تجربه ی تلخ خیانت و بی وفایی . در زمانی که مرد بیشتر از همیشه به عشقش نیازمند بود اورا ترک کرد.شاید همسرش کار درستی کرده . کی حاظره تا اخر عمر از یه مرد علیل مراقبت کنه و با او زندگی گند؟شابد تصمیم زن درست بوده شایدم بهتر بود...